سینا سینا ، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 9 روز سن داره

گل پسر دردونمون

ختنه کردن نی نی گل

بالاخره بابا سامان راضی شد که تو رو ختنه کنن اخه بابایی میگفت تو کوچولو هستی بعدا که بزرگتر شد. اون روز صبح(7 اسفند)باباجون ابوالفضل من وتو و مامان زهره رو برد مطب دکتر واسه ختنه کردن تو. بابا سامان برازجان بود به همین خاطر مادر جون با عمو مسیح اومدن. دکتر تورو از من گرفت و همه رفتن توی اتاق جز من . به من اجازه ندادن.صدای گریه تو تمام مطب رو گرفته بود و من نگران پشت در اتاق مدام راه میرفتم بابایی هم از برازجان زنگ میزد حالتو میپرسید.بعد در اتاق باز شد و گفتن تمام شد تو گریه میکردی وبغل هیچکس اروم نمیشدی انگار با همشون قهر بودی حتی باباجون.اما تا من بغلت کردم اروم شدی تا چند روز بغل هیچکس نمیرفتی      &nbs...
2 مرداد 1393

اخ جون خونمون چقدر شلوغه

واسه 22 بهمن همه ار جهرم واسه دیدن تو که الان 6 ماهه بودی اومدن بوشهر .بابا سامان تو بازی فوتبال خورده بود زمین پاش تو گچ بود.من و تو همراه بابا سامان شب قبل ا ز اومدن مهمونا رفتیم خرید.تو عاشق بیرون رفتن بودی.باباجون ابوالفضل و مامان زهره وخاله سارا زودتر از همه اومدن( وقتی اونا رو دیدی خیلی خوشحال بودی از وقتی که تو دنیا اومدی من و تو بیشتر جهرم پیش اونا بودیم بیچاره بابا سامان )کم کم همه مهمونا که خاله های مامان زینب بودن اومدن اون شب خونمون حسابی شلوغ شده بود وتو اینقدر خوشحال بودی که تا دیر وقت بیدار بودی.فرداش همه رفتن گناوه غیر از باباسامان و من و تو چون منتظر مادر جون و عمه ها و عمو مسیح بودیم وقتی اومدن ما هم رفتیم گناوه .شبم واسه خ...
2 مرداد 1393

دیگ نذری

هر سال عاشورا خونه مادر جون مامان زینب برنج نذری درست میکردند.بابا سامان ومن هم تصمیم گرفتیم واسه اینکه خدا این هدیه زیبا و دوست داشتنی به ما داده واسه سلامتیت نذری بدیم.                 ...
1 مرداد 1393

گهواره علی اصغر(ع)

جان دلم در اولین ماه محرم تو 4 ماهه بودی.مامان زهره واست لباس سبز خریده بود. اون روز صبح تو و مه یاس کوچولو رو امده کردیم وبا مامان رهره و خاله وحیده وبابا جون ابوالفضل به مراسم گهواره علی اصغر رفتیم.تو با اینکه بچه بی ارومی بودی وتو جاهای شلوغ مدام گریه میکردی اونروز تو اون همه شلوغی اروم تو بغلم نشسته بودی. خیلی دوستت دارم                                                     ...
1 مرداد 1393

لباس عروسکی

دلبندم تو اینقدر ریز بودی که حتی لباسای صفرتم واست بزرگ بود. مامان زهره هر وقت میرفت بیرون با یه لباس کوچولو میومد  خونه اما بازم واست بزرگ بود.تا بالاخره خاله ساجده یه لباس خیلی ریز واست خرید همه میگفتن لباس عروسکاست.                                      ...
1 مرداد 1393

رفتن به خونه خودمون

من و تو همراه بابا سامان و مامان زهره 91/6/31 به برازجان رفتیم به خاطر طرح بابا ما اونجا زندگی میکردیم . اون شب تا صبح گریه کردی و بی ارام بودی.                ...
1 مرداد 1393

اولین مسافرت

دردانه من  اولین سفر تو رفتن به سپیدان بود.تو در اغوش مامان زهره برای رسیدن به ابشار مارگون از کوه بالا رفتی. اون موقع تو تازه یه ماهه شده بودی ولی تو هنوز خیلی کوچولو بودی(وزن 2/700) وهمه به تو نگاه میکردن اینم چند تا عکس خوشگل از اون روز                                                     ...
1 مرداد 1393

اولین عروسی

عروسی الهام جون,دختر عمه مامان زینب,اولین عروسیی بود که تورفتی عزیزم. اون موقع یه ماهت بیشتر نبود.به همراه باباجون ابوالفضل,مامان زهره,خاله وحیده,مامان زینب,خاله سارا و مه یاس کوچولو که اونموقع 3ماهه بود به عروسی رفتیم. اما اون شب به خاطر کولیک(دل درد)و شلوغی مجلس تو مه یاس حسابی گریه کردین و نگذاشتین ماماناتون یه لحظه راحت بشینن.                ...
1 مرداد 1393
1